امروز بعد از نزدیک یک ماه اومدم خونه خاله مهشید
محض احتیاط تمام کتابایی که احتمال میدادم به دردم بخوره اورم در حدی که کیفم خیلی سنگین شده بود ولی خب میارزید
دلم براشون عجیب تنگ شده بود،دنیا هنوز خوابه و نرفتم ببینمش چون امکان داره بلند بشه و بد خواب بشه
خاله مهشید و عمو مجتبی دارن کلی شوخی میکنن،واقعا کیف میکنم با مشکلات زندگی باز هم امیدی دارن و روحیه شونو حفظ میکنن
برچسبها: دلتنگی, امید, عشق